هوش مصنوعی:
شاعر در این شعر از شبهای بیخوابی و خاطرات تلخ گذشته میگوید که با مرگ معشوق به پایان رسیده است. او با اندوه فراوان به دنبال نشانههایی از معشوق در خاطرات و رویاهایش میگردد، اما تنها با سایهای از او و غم عمیق روبرو میشود. شعر با تصویری از مرگ و بازگشت ناپذیر بودن از دسترفتهها پایان مییابد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل موضوعات عمیق عاطفی مانند مرگ، اندوه و فقدان است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین یا نامفهوم باشد. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و فضای غمگین شعر، درک آن را برای سنین پایینتر دشوار میکند.
شبانه
وه! چه شبهایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بیخوابیِ خویش
درِ بیپاسخِ ویرانهی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشتهام کوفتهام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که میپیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبندهی در؟»
هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...
آه! تنها همهجا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»
□
راست است این سخنان:
من چنان آینهوار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...
□
لیک ازین فاجعهیِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه میگیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی میکشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعلهیی میجهد از خاکستر.
□
من درین بسترِ بیخوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو میجویم باز.
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخواهم
زیرِ لب باز تو را میخوانم
دائم آهسته بهنام
ای مسیحا!
اینک!
مردهیی در دلِ تابوت تکان میخورد آرامآرام...
زندان قصر ۱۳۳۳
من
خسته
در بسترِ بیخوابیِ خویش
درِ بیپاسخِ ویرانهی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشتهام کوفتهام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که میپیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبندهی در؟»
هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...
آه! تنها همهجا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»
□
راست است این سخنان:
من چنان آینهوار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...
□
لیک ازین فاجعهیِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه میگیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی میکشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعلهیی میجهد از خاکستر.
□
من درین بسترِ بیخوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو میجویم باز.
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخواهم
زیرِ لب باز تو را میخوانم
دائم آهسته بهنام
ای مسیحا!
اینک!
مردهیی در دلِ تابوت تکان میخورد آرامآرام...
زندان قصر ۱۳۳۳
۲۳۵۲
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شبانه
گوهر بعدی:شبانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.