هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از مولانا جلالالدین بلخی است که در آن شاعر از عشق الهی و جذبههای روحانی سخن میگوید. او از جدایی و هجران شکایت میکند و از عشق به عنوان نیرویی زندهکننده و حرکتآفرین یاد میکند. شاعر از طبیعت و عناصر آن مانند باد، خورشید و ماه برای بیان احساسات خود استفاده میکند و از عشق به عنوان عاملی که جهان را از سردی و مرگ نجات میدهد، یاد میکند.
رده سنی:
16+
این شعر حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و عشق الهی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
آن دَم که دَررُبایَد، باد از رُخِ تو پَرده
زنده شود، بِجُنبَد، هر جا که هست مُرده
از جنگْ سویِ ساز آ، وَزْ ناز و خشمْ بازآ
ای رَخْتهایِ خود را از رَختِ ما نَوَرده
ای بَخت و بامُرادی، کَنْدَر صَبوحِ شادی
آن جامِ کیْقُبادی، تو داده، ما بِخورده
اندیشه کرد سَیرانْ در هَجْر و گشت سَکْران
صافَت چگونه باشد، چون جانْ فَزاست دُردِه
تو آفتابِ مایی، از کوه اگر بَرآیی
چه جوشها بَرآرَد، این عالَمِ فَسُرده
ای دوشْ لب گُشاده، دادِ نَبات داده
خوش وَعدهیی نَهاده، ما روزها شِمُرده
بر باده و بر اَفْیون، عشقِ تو بَرفُزوده
وَزْ آفتاب و از مَهْ، رویَت گِرو بِبُرده
ای شیرِ هر شکاری، آخِر رَوا نداری
دلْ را به خُرده گیری، سوزیش هَمچو خُرده
گر چه دَرین جهانَم، فتوی نداد جانم
گِرد و دراز گشتنْ بر طَمْعِ نیم گِرده
ای دوست چند گویی، که از چه زَردْرویی
صَفرایی اَم، بَرآرَم در شورِ خویش زَرده
کِی رَغْمِ چَشمِ بَد را، آری تو جَعْدِ خود را
کین را به تو سِپُردم، ای دلْ به ما سِپُرده
نی با تو اِتّفاقَم، نی صبر در فِراقَم
ز آسیبِ این دو حالَت، جان میشود فَشُرده
هم تو بگو که گفتَت، کَالنَّقْشِ فِی الْحَجَر شُد
گفتارِ ما زِ دلها، زو میشود سِتُرده
زنده شود، بِجُنبَد، هر جا که هست مُرده
از جنگْ سویِ ساز آ، وَزْ ناز و خشمْ بازآ
ای رَخْتهایِ خود را از رَختِ ما نَوَرده
ای بَخت و بامُرادی، کَنْدَر صَبوحِ شادی
آن جامِ کیْقُبادی، تو داده، ما بِخورده
اندیشه کرد سَیرانْ در هَجْر و گشت سَکْران
صافَت چگونه باشد، چون جانْ فَزاست دُردِه
تو آفتابِ مایی، از کوه اگر بَرآیی
چه جوشها بَرآرَد، این عالَمِ فَسُرده
ای دوشْ لب گُشاده، دادِ نَبات داده
خوش وَعدهیی نَهاده، ما روزها شِمُرده
بر باده و بر اَفْیون، عشقِ تو بَرفُزوده
وَزْ آفتاب و از مَهْ، رویَت گِرو بِبُرده
ای شیرِ هر شکاری، آخِر رَوا نداری
دلْ را به خُرده گیری، سوزیش هَمچو خُرده
گر چه دَرین جهانَم، فتوی نداد جانم
گِرد و دراز گشتنْ بر طَمْعِ نیم گِرده
ای دوست چند گویی، که از چه زَردْرویی
صَفرایی اَم، بَرآرَم در شورِ خویش زَرده
کِی رَغْمِ چَشمِ بَد را، آری تو جَعْدِ خود را
کین را به تو سِپُردم، ای دلْ به ما سِپُرده
نی با تو اِتّفاقَم، نی صبر در فِراقَم
ز آسیبِ این دو حالَت، جان میشود فَشُرده
هم تو بگو که گفتَت، کَالنَّقْشِ فِی الْحَجَر شُد
گفتارِ ما زِ دلها، زو میشود سِتُرده
وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.