۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵۰

در دلْ خیالَش زان بُوَد تا تو به هر سو نَنْگَری
وان لُطفِ‌ بی‌حَد زان کُند تا هیچ از حَد نَگْذری

با صوفیانِ صافْ دین در وَجْد گَردی هم نِشین
گَر پایْ در بیرون نَهی زین خانِقاهِ شِش دَری

داری دَری پنهان صِفَت شش دَر مَجو و شش جِهَت
پنهان دَری که هر شبی زان دَرهَمی بیرون پَری

چون می‌پَری بر پایِ تو رشته‌یْ خیالی بَسته اند
تا واکَشَندَت صُبح دَم تا بَرنَپَرّی یک سَری

بازآ به زندانِ رَحِم تا خِلْقَتَت کامل شُدن
هست این جهان همچون رَحِم این جُمله خونْ زان می‌خوری

جان را چو بَررویید پَر شُد بَیضه تَن را شِکَست
جانْ جعفرِ طَیّار شُد تا می‌نِمایَد جعفری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.