۴۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

سنگ مَزَن بر طَرَفِ کارگَهِ شیشه‌گَری
زَخْم مَزَن بر جِگَرِ خَسته خسته جِگَری

بر دلِ من زَن همه را زان که دریغ است و غَبین
زَخْمِ تو و سنگِ تو بر سینه و جانِ دِگَری

بازرَهان جُمله اسیرانِ جَفا را جُزِ من
تا به جفا هم نکُنی در جُزِ بَنده نَظَری

هم به وَفا با تو خوشَم هم به جَفا با تو خوشَم
نی به وَفا نی به جَفا‌ بی‌تو مَبادَم سَفری

چون که خیالَت نَبُوَد آمده در چَشمِ کسی
چَشمِ بُزِ کُشته بُوَد تیره و خیره نِگَری

پیش زِ زندانِ جهان با تو بُدَم من هَمگی
کاش بَرین دامگَهَم هیچ نبودی گُذری

چند بِگُفتم که خوشَم هیچ سَفَر می‌نَرَوَم
این سَفَرِ صَعْبِ نِگَر رَه زِ عُلی تا به ثَری

لُطفِ تو بِفْریفت مرا گفت بُرو هیچ مَرَم
بَدْرَقه باشد کَرمَم بر تو نباشد خَطَری

چون به غَریبی بِرَوی فُرجه کُنی پُخته شَوی
بازبیایی به وَطَن باخَبَری پُرهُنری

گفتم ای جانِ خَبَر‌ بی‌تو خَبَر را چه کُنم؟
بَهرِ خَبَر خود کِه رَوَد از تو؟ مگر‌ بی‌خَبَری

چون زِ کَفَت باده کَشَم‌ بی‌خَبَر و مَست و خوشَم
بی خَطَر و خوفِ کسی‌ بی‌شَر و شورِ بَشَری

گفت به گوشم سُخَنان چون سُخَنِ راه زَنان
بُرد مرا شاه زِ سَر کرد مرا خیره سَری

قِصّه دراز است بلی آه زِ مَکْر و دَغَلی
گر نَنِمایَد کَرَمَش این شبِ ما را سَحَری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.