هوش مصنوعی:
این شعر از عشق، رنج، و سوختن و ساختن در راه عشق و زندگی سخن میگوید. شاعر از دردها و رنجهای عشق، حسادت دیگران، و تنهایی مینالد، اما با وجود تمام این مصائب، همچنان استوار و مقاوم باقی میماند. او از داغهای پنهان، میراث پدران، و دردهای بشری که از آدم و حوا به ارث رسیده، سخن میگوید و در نهایت، با وجود تمام رنجها، به سوختن و ساختن ادامه میدهد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند رنج، حسادت، و تنهایی ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین باشد.
شمارهٔ ۷۸
از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم
چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، میسوزم و میسازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها میسوزم و میسازم
نوربست مرا در دل، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغآسا میسوزم و میسازم
با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا میسوزم و میسازم
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا میسوزم و میسازم
بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا میسوزم و میسازم
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا میسوزم و میسازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بیفریاد
من ز آدم و از حوا میسوزم و میسازم
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز اینجا میسوزم و میسازم
مرغی است روان من، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا میسوزم و میسازم
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا میسوزم و میسازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا میسوزم و میسازم
دیریست که بیمارم بس مشغلهها دارم
وز حسرت استشفا میسوزم و میسازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما میسوزم و میسازم
چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، میسوزم و میسازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها میسوزم و میسازم
نوربست مرا در دل، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغآسا میسوزم و میسازم
با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا میسوزم و میسازم
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا میسوزم و میسازم
بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا میسوزم و میسازم
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا میسوزم و میسازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بیفریاد
من ز آدم و از حوا میسوزم و میسازم
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز اینجا میسوزم و میسازم
مرغی است روان من، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا میسوزم و میسازم
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا میسوزم و میسازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا میسوزم و میسازم
دیریست که بیمارم بس مشغلهها دارم
وز حسرت استشفا میسوزم و میسازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما میسوزم و میسازم
وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.