۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم
چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*

از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم

درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم

سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم

چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم

حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم

نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم

با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم

دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم

بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم

داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم

از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد
من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم

از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم

مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم

یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم

زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم

دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم
وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم

شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.