هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر با استفاده از استعارهها و تصاویر شاعرانه، به بیان احساسات و تفکرات خود درباره عشق، هستی، تقدیر و مسائل فلسفی میپردازد. او از شرایط مختلفی سخن میگوید که اگر به گونهای دیگر بودند، جهان و زندگی انسان به شکل دیگری رقم میخورد. شاعر به مفاهیمی مانند عشق، خرد، تقدیر، طبیعت و رابطه انسان با جهان هستی اشاره میکند.
رده سنی:
18+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و تصاویر پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
اگر یارِ مرا از من، غَم و سودا نَبایستی
مرا صد دَر دُکان بودی، مرا صد عقل و رایَسْتی
وَگَر کَشتیِّ رَخْتِ من نگشتی غَرقهٔ دریا
فَلَک با جُمله گوهرهاش، پیشِ من گدایَسْتی
وَگَر از راهِ اندیشه، بِدین مَستان رَهی بودی
خِرَد در کارِ عشقِ ما چرا بیدست و پایَسْتی؟
وَگَر خُسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قیدِ کُلَه بودی؟ چرا قیدِ قَبایَسْتی؟
طَبیبِ عشق اگر دادی به جالینوسْ یک مَعْجون
چرا بَهرِ حَشایِشْ او بدین حَد ژاژخایَسْتی
زِمَستیِّ تَجَلّی گَر سَرِ هر کوه را بودی
مثالِ ابرْ هر کوهی مُعَلَّق بر هوایَسْتی
وَگَر غولانِ اندیشه همه یک گوشه رَفْتَندی
بیابانهایِ بیمایه پُر از نوش و نَوایَسْتی
وَگَر در عُهدهٔ عَهدی، وَفایی آمدی از ما
دِلارامِ جهانْ پَروَر، بَران عَهد و وَفایَسْتی
وَگَر این گندمِ هستی، سَبُک تَر آرْد میگشتی
مَتاعِ هستیِ خَلْقان بُرون زین آسیایَسْتی
وَگَر خِضْری دَراِشْکَسْتی به ناگَهْ کَشتیِ تَن را
دَرین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایَسْتی
ستایش میکُند شاعر مَلِک را و اگر او را
زِخویشِ خود خَبَر بودی، مَلِکْ شاعر سِتایَسْتی
وَگَر جَبّار بَربَستی شِکَسته ساق و دستش را
نه در جَبر و قَدَر بودی، نه در خوف و رَجایَسْتی
دَران اِشْکَستگی او گَر بِدیدی ذوقِ اِشْکَستن
نه از مَرهَم بِپُرسیدی، نه جویایِ دَوایَسْتی
نشان از جانْ تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شُدی باید، اگر او را بِبایَسْتی
وَگَر از خَرمَنِ خِدمَت، تو دِهْ سالارِ مَنْبَل را
یکی بَرگِ کَهی بودی، گُنَه بر کَهْرُبایَسْتی
فَرازِ آسْمانْ صوفی هَمیرقصید و میگفت این
زمینْ کُل آسْمان گشتی، گَرَش چون من صَفایَسْتی
خَمُش کُن، شعر میمانَد و میپَرَّند مَعنیها
پُر از مَعنی بُدی عالَم، اگر مَعنی بِپایسْتی
مرا صد دَر دُکان بودی، مرا صد عقل و رایَسْتی
وَگَر کَشتیِّ رَخْتِ من نگشتی غَرقهٔ دریا
فَلَک با جُمله گوهرهاش، پیشِ من گدایَسْتی
وَگَر از راهِ اندیشه، بِدین مَستان رَهی بودی
خِرَد در کارِ عشقِ ما چرا بیدست و پایَسْتی؟
وَگَر خُسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قیدِ کُلَه بودی؟ چرا قیدِ قَبایَسْتی؟
طَبیبِ عشق اگر دادی به جالینوسْ یک مَعْجون
چرا بَهرِ حَشایِشْ او بدین حَد ژاژخایَسْتی
زِمَستیِّ تَجَلّی گَر سَرِ هر کوه را بودی
مثالِ ابرْ هر کوهی مُعَلَّق بر هوایَسْتی
وَگَر غولانِ اندیشه همه یک گوشه رَفْتَندی
بیابانهایِ بیمایه پُر از نوش و نَوایَسْتی
وَگَر در عُهدهٔ عَهدی، وَفایی آمدی از ما
دِلارامِ جهانْ پَروَر، بَران عَهد و وَفایَسْتی
وَگَر این گندمِ هستی، سَبُک تَر آرْد میگشتی
مَتاعِ هستیِ خَلْقان بُرون زین آسیایَسْتی
وَگَر خِضْری دَراِشْکَسْتی به ناگَهْ کَشتیِ تَن را
دَرین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایَسْتی
ستایش میکُند شاعر مَلِک را و اگر او را
زِخویشِ خود خَبَر بودی، مَلِکْ شاعر سِتایَسْتی
وَگَر جَبّار بَربَستی شِکَسته ساق و دستش را
نه در جَبر و قَدَر بودی، نه در خوف و رَجایَسْتی
دَران اِشْکَستگی او گَر بِدیدی ذوقِ اِشْکَستن
نه از مَرهَم بِپُرسیدی، نه جویایِ دَوایَسْتی
نشان از جانْ تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شُدی باید، اگر او را بِبایَسْتی
وَگَر از خَرمَنِ خِدمَت، تو دِهْ سالارِ مَنْبَل را
یکی بَرگِ کَهی بودی، گُنَه بر کَهْرُبایَسْتی
فَرازِ آسْمانْ صوفی هَمیرقصید و میگفت این
زمینْ کُل آسْمان گشتی، گَرَش چون من صَفایَسْتی
خَمُش کُن، شعر میمانَد و میپَرَّند مَعنیها
پُر از مَعنی بُدی عالَم، اگر مَعنی بِپایسْتی
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.