۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۲۳

دلِ آتش پَرَستِ من که در آتش چو گوگِردی
به ساقی گو که زود آخِر، هم از اوَّل قَدَح دُردی؟

بیا ای ساقیِ لَب گَز، تو خامان را بِدان میْ پَز
زِهی بُستان و باغ و رَزْ، کَزان انگور اَفْشُردی

نشان بِدْهَم که کَس نَدْهَد، نشان این است ای خوش قَد
که آن شب بُردی‌اَم‌‌ بی‌خود، بِدان مَهْ روم بِسْپُردی

تو عقلا یاد می‌داری که شاهِ عَقلَم از یاری
چو داد آن بادهٔ ناری، به اوَّل دَمْ فُرو مُردی

دو طَشت آوَرد آن دِلْبَر، یکی زآتشْ یکی پُر زَر
چو زَر گیری بُوَد آذر، وَرْ آتش بَرزَنی، بُردی

بِبین ساقیِّ سَرکَش را، بِکَش آن آتشِ خَوش را
چه دانی قَدْرِ آتش را، که آن جا کودکِ خُردی؟

زِآتشْ شاد بَرخیزی، زِشَمسُ الدّینِ تبریزی
وَرْاَنْدَر زَر تو بُگْریزی، مِثالِ زَر بِیَفْسُردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.