۲۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۳

بیا ای شاهِ خودکامه، نِشین بر تَختِ خودکامی
بیا بر قَلْبِ رِنْدان زَن، که صاحِب قَرنِ ایّامی

بَرآوَر دودها از دل، به جُز در خون مَکُن مَنْزِل
فَلَک را از فَلَک بُگْسِل، که جانِ آتش اَنْدامی

دَران دریا که خون است آن، زِخُشک و تَر بُرون است آن
بیا بِنْما که چون است آن، که حوتِ موج آشامی

اشارت کُن بِدان سَردِه، که رِنْدانَند اَنْدَر دِهْ
سَبُک رَطْلِ گِران دَردِهْ، که تو ساقیِّ آن جامی

قَدَح در کارِ شیران کُن، زِ زَرشان چَشمْ سیران کُن
به جامی عقلْ ویران کُن، که عقل آن جا بُوَد خامی

بسوز از حُسن ای خاقان، تو نام و نَنگِ مُشتاقان
که سرد آید زِعُشّاقان حَذَر کردن زِبَدنامی

بِدیدم عقلِ کُل را من، نهاده ذِبْح بر گَردن
بِگُفتم پیشِ این پُر فَن، چو اسماعیل چون رامی

بِگُفت از عشقِ شَمسُ الدّین، که تبریز است ازو چون چین
چو مَهْ رویانِ نوآیین، به گِردِ مَجْلِسِ سامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.