۶۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۵۳

کجا شُد عَهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟

دلْ اَفْگاری که رویِ خود به خونِ دیده می‌شوید
چرا از وِیْ نمی‌داری، دو دستِ خود نمی‌شویی؟

مِثالِ تیرِ مُژگانَت شُدم من راستْ یکسانَت
چرا ای چَشمِ بَختِ من، تو با من کَژْچو ابرویی؟

چه با لَذَّت جَفاکاری، که می‌بُکْشی بدین زاری؟
پس آن گَهْ عاشقِ کُشته، تو را گوید چو خوش خویی

زِشیرانْ جُمله آهویان، گُریزان دیدم و پویان
دِلا جویایِ آن شیری، خدا داند چه آهویی

دلا گرچه نِزاری تو، مُقیمِ کویِ یاری تو
مرا بَس شُد زِ جان و تَن، تو را مُژده کَزان کویی

به پیشِ شاهْ خوش می‌دو، گَهی بالا و گَهْ در گَوْ
ازو ضَربَت زِتو خِدمَت، که او چوگان و تو گویی

دلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جُز دِلْبَر
مَخوان ای دلْ مرا کافَر، اگر گویم که تو اویی

غُلامِ‌‌ بی‌خودی زانَم که اَنْدَر‌‌ بی‌خودی آنَم
چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی

خَمُش کُن، کَزْ مَلامَتْ او بِدان مانَد که می‌گوید
زبانِ تو نمی‌دانم، که من تُرکمْ تو هِنْدویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.