۳۱۴ بار خوانده شده
چرا، چون ای حَیاتِ جانْ دَرین عالَم وَطَن داری
نباشد خاکِ رَه ناطِق، ندارد سنگْ هُشیاری؟
چرا زَهری دَهَد تَلْخی؟ چرا خاری کُند تیزی؟
چرا خَشمی کُند تُندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گُلْزارِ رویِ او، عَجَب میمانَدم روزی
که خاری اَنْدَرین عالَم، کُند در عَهدِ او خاری
مَگَر حَضرت نِقابی بَست از غَیرت بَران چهره
که تا غیری نبیند آن، بُرون نایَد زِاَغْیاری
مَگَر خود دیدهٔ عالَم، غَلیظ و دُرد و قَلْب آمد
نمی تانَد که دَریابَد زِلُطفْ آن چهرهٔ ناری
دو چَشمِ زشت رویان را، لباسِ زشت میباید
وَ کِی شاید که دَرپوشَد لباسِ زشتْ آن عاری؟
که از عُریانیِ لُطفَش، لباسِ لُطفْ شَرمَنده
که از شَرمِ صَفایِ او، عَرَقها میشود جاری
وَ او با این همه، جسمی فرو بُرّید و دَرپوشید
بُرون زد لُطف از چَشمَش، زِهر سو شُد پَدیداری
فروپوشید لُطفِ او، نَهانی کرده چَشمَش را
که تا شُد دیدهها مَحْروم و کُنْد از سَیر و سَیّاری
وَلیک آن نورِ ناپیدا، هَمیفَرمایَدَت هر دَم
شرابِ میْ، که بِفْزایَد زِبی هوشیْت هُشیاری
که خوبانِ به غایت را، فَراغَت باشد از شیوه
وَلیکِن عشقشان دارد هزاران مَکْر و عَیّاری
چُنانْک از شهوتی تو خوشْ به جسم و جانِ شَهوانی
نباشی زان طَرَب غافِل، اگر تو جانِ جانْ داری
دَرونِ خود طَلَب آن را، نه پیش و پس، نه بر گَردون
نمی بینی که اَنْدَر خوابْ تو در باغ و گُلْزاری؟
کدامین سوی میدانی؟ کدامین سوی میبینی؟
تو آن باغی که میبینی به خواب اَنْدَر، به بیداری
چو دیدهیْ جان گُشادی تو، بِدیدی مُلْکِ روحانی
از آن جا طِفْلِ رَه باشی، چو رو زین سو به شَهْ آری
کدامین شَهْ؟ نَیارَم گفت رَمزی از صِفاتِ او
وَلیکِن از مِثالی تو بِدانی گَر خِرَد داری
خِرَدهایی نمیخواهم که از دونیّ و طَمّاعی
سَر و سَروَر نمیجویَد، هَمیجویَد کُلَه داری
کُلَه بُگْذار و سَر میجو، کَزان سَر، سَر به دست آید
به سَر بِنْشین به بَزمِ سَر، بِبین زان سَر تو خَمّاری
زِجامی کَزْ صَفایِ آن نِمایَد غَیبها یک یک
چه مَهْ رویان نِمایَد غَیب اَنْدَر حُجْب و عَمّاری
به رویِ هر مَهی بینی تو داغی بَس ظَریف و کَش
نشانِ بندگیِّ شَهْ، که فَرد است او به دِلْداری
به نَزدِ حُسنِ اِنْس و جِنِّ، مَخْدومی شَمسُ الدّین
زِهی تبریزِ دریاوَش، که بر هر ابرْ دُر باری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نباشد خاکِ رَه ناطِق، ندارد سنگْ هُشیاری؟
چرا زَهری دَهَد تَلْخی؟ چرا خاری کُند تیزی؟
چرا خَشمی کُند تُندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گُلْزارِ رویِ او، عَجَب میمانَدم روزی
که خاری اَنْدَرین عالَم، کُند در عَهدِ او خاری
مَگَر حَضرت نِقابی بَست از غَیرت بَران چهره
که تا غیری نبیند آن، بُرون نایَد زِاَغْیاری
مَگَر خود دیدهٔ عالَم، غَلیظ و دُرد و قَلْب آمد
نمی تانَد که دَریابَد زِلُطفْ آن چهرهٔ ناری
دو چَشمِ زشت رویان را، لباسِ زشت میباید
وَ کِی شاید که دَرپوشَد لباسِ زشتْ آن عاری؟
که از عُریانیِ لُطفَش، لباسِ لُطفْ شَرمَنده
که از شَرمِ صَفایِ او، عَرَقها میشود جاری
وَ او با این همه، جسمی فرو بُرّید و دَرپوشید
بُرون زد لُطف از چَشمَش، زِهر سو شُد پَدیداری
فروپوشید لُطفِ او، نَهانی کرده چَشمَش را
که تا شُد دیدهها مَحْروم و کُنْد از سَیر و سَیّاری
وَلیک آن نورِ ناپیدا، هَمیفَرمایَدَت هر دَم
شرابِ میْ، که بِفْزایَد زِبی هوشیْت هُشیاری
که خوبانِ به غایت را، فَراغَت باشد از شیوه
وَلیکِن عشقشان دارد هزاران مَکْر و عَیّاری
چُنانْک از شهوتی تو خوشْ به جسم و جانِ شَهوانی
نباشی زان طَرَب غافِل، اگر تو جانِ جانْ داری
دَرونِ خود طَلَب آن را، نه پیش و پس، نه بر گَردون
نمی بینی که اَنْدَر خوابْ تو در باغ و گُلْزاری؟
کدامین سوی میدانی؟ کدامین سوی میبینی؟
تو آن باغی که میبینی به خواب اَنْدَر، به بیداری
چو دیدهیْ جان گُشادی تو، بِدیدی مُلْکِ روحانی
از آن جا طِفْلِ رَه باشی، چو رو زین سو به شَهْ آری
کدامین شَهْ؟ نَیارَم گفت رَمزی از صِفاتِ او
وَلیکِن از مِثالی تو بِدانی گَر خِرَد داری
خِرَدهایی نمیخواهم که از دونیّ و طَمّاعی
سَر و سَروَر نمیجویَد، هَمیجویَد کُلَه داری
کُلَه بُگْذار و سَر میجو، کَزان سَر، سَر به دست آید
به سَر بِنْشین به بَزمِ سَر، بِبین زان سَر تو خَمّاری
زِجامی کَزْ صَفایِ آن نِمایَد غَیبها یک یک
چه مَهْ رویان نِمایَد غَیب اَنْدَر حُجْب و عَمّاری
به رویِ هر مَهی بینی تو داغی بَس ظَریف و کَش
نشانِ بندگیِّ شَهْ، که فَرد است او به دِلْداری
به نَزدِ حُسنِ اِنْس و جِنِّ، مَخْدومی شَمسُ الدّین
زِهی تبریزِ دریاوَش، که بر هر ابرْ دُر باری
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.