۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۷۳

در پَردهٔ خاک ای جان؟ عیشی‌‌ست به پنهانی
وَنْدَر تُتُقِ غَیبی، صد یوسُفِ کَنْعانی

این صورتِ تَن رفته، وان صورتِ جان مانده
ای صورتِ جانْ باقی، وِیْ صورتِ تَنْ فانی

گَر چاشْنی‌یی خواهی، هر شب بِنِگَر خود را
تَن مُرده و جان پَرّان، در روضهٔ رضوانی

ای عشقْ که آن داری، یارَب، چه جهان داری
چندان صِفَتَت کردم، وَاللَّهْ که دو چندانی

اَلْمؤمن حُلْوی، وَالْعاشِقُ عُلوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی‌دانی؟

چندان بِدَوان لَنْگان، کین پایْ فرو ماند
وان گَهْ رَسَد از سُلطان صد مَرکَبِ میدانی

می مُرد یکی عاشق، می‌گفت یکی او را
در حالَتِ جان کَندن، چون است که خندانی؟

گُفتا چو بِپَردازم، من جُمله دَهان گردم
صد مَرده هَمی‌خَندم،‌‌ بی‌خندهٔ دندانی

زیرا که یکی نیمَم، نِی بود شِکَر گشتم
نیمِ دِگَرم دارد عَزمِ شِکَراَفْشانی

هر کو نَمُرد خندان، تو شمع مَخوان او را
بو بیش دَهَد عَنْبَر، در وَقتِ پَریشانی

ای شُهره نَوایِ تو، جان است سِزایِ تو
تو مُطربِ جانانی، چون در طَمَعِ نانی؟

کَس کیسه مَیَفشان گو، کَس خِرقه مَیَفکَن گو
اومیدِ کِه ضایع شُد از کیسهٔ رَبّانی؟

از کیسهٔ حَقْ گَردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زِعَطایِ حَق، دارد گُهَراَفْشانی

نان ریزهٔ سُفره‌‌ست این، کَزْ چَرخْ هَمی‌ریزد
بُگْذر زِفَلَک، بَررو، گَر دَرخورِ آن خوانی

گَر خسته شود کَفَّت، کَفّی دِگَرت بَخشَد
وَرْ خسته شود حَلْقَت، در حَلقهٔ سُلطانی

بَرگو غَزَلی، بَرگو، پامُزدِ خود از حَقْ جو
بر سوخته زن آبی، چون چَشمهٔ حیوانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.