هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از وحشت و ترس از مرگ سخن می‌گوید و احساسات خود را در مواجهه با مرگ بیان می‌کند. او از لحظه‌ای می‌گوید که مرگ به سراغش می‌آید و او را از زندگی جدا می‌کند. شاعر از تاریکی و وحشت قبر و تنهایی پس از مرگ می‌ترسد، اما در عین حال به زندگی و زیبایی‌های آن مانند آفتاب، بهار و پاییز عشق می‌ورزد. در پایان، او از سرنوشت تلخ انسان سخن می‌گوید و با وجود همه‌ی ترس‌ها، زندگی را شیرین می‌داند.
رده سنی: 16+ محتوا شامل مفاهیم عمیق فلسفی درباره مرگ و زندگی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سال سنگین و نامفهوم باشد. همچنین تصاویر تاریک و ترسناک از مرگ و قبر ممکن است برای سنین پایین نگران‌کننده باشد.

آفتاب پرست

در خانهٔ خود نشسته‌ ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز!
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می‌ خندد و می ‌کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می ‌گیرم، می ‌لرزم و با هراس می ‌نوشم

آن دور در آن دیار هول‌انگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم‌ها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم

در ظلمت نیمه ‌شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمه‌ها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می‌ کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آن‌گاه سکوت می ‌کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشت‌زا

سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی‌انجام، این قصه دردناک خواهد شد

ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می ‌زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد

ای وای چه سرنوشت جانسوزی! این‌ست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است

از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم

من تشنهٔ این هوای جان‌بخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:پرستو
گوهر بعدی:سکوت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.