۲۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۹

دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا

مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا

شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا

پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا

می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا

حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا

گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا

همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا

گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا

صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.