۲۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴

از کمر بیرون نیامد تیشه فرهاد ما
کوه را برداشت از جا ناله و فریاد ما

ما چو مجنون چشم آهو را سخنگو کرده ایم
گنگ ماند هر که گردن پیچد از ارشاد ما

گر چه گوش باغبان را پرده انصاف نیست
داغ ها دارد چو برگ لاله از فریاد ما

لوح امکان تنگ میدان است، ورنه می نمود
جوهر خود را زبان خامه فولاد ما

گر چه ویرانیم، اما دلنشین افتاده ایم
سیل نتواند گذشتن از خراب آباد ما

پشت ما باشد ز سنگ کودکان بر کوه قاف
نیست صحرایی چو مجنون عشق خوش بنیاد ما

از دل ما برنمی آید نفس بی یاد تو
گر ترا هرگز به گرد دل نگردد یاد ما

دست و پای صید می پیچد به هم از دیدنش
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما

یوسفستانی است از زنجیریان هر حلقه اش
زلف او را کی بود پروای شب خوش باد ما؟

هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
سنگ را صائب فشارد دل اگر فریاد ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.