۵۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۲۴

بَرخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید بَرآمَد، بِنِگَر نورفَشانی

آن حُسن که در خوابْ هَمی‌جُست زُلَیخا
ای یوسُفِ اَیّام، به صد رَهْ بِهْ ازانی

بَرخیز که آویخت تَرازوی قیامَت
بَرسَنْج بِبین که سَبُکییا تو گِرانی

هر سویْ نشانیست زِ مَخْلوقْ به خالِق
قانِع نشود عاشقِ بی‌دل به نشانی

هر لحظه زِ گَردون بِرَسَد بانگْ که ای گاو
ما راهِ سَعادت بِنِمودیم، تو دانی

بَرخیز و بیا دَبدَبهٔ عُمرِ اَبَد بین
تا بازرَهی زود از این عالَمِ فانی

او عُمرِ عزیز است، ازو چاره نداری
او جانِ جهان آمد و تو نَقْشِ جَهانی

بر صورتِ سنگین بِزَنَد، روح پَذیرد
حیف است کَزین روحْ تو مَحْروم بِمانی

او کانِ عَقیق آمد و سَرمایهٔ کان‌ها
در کانِ عَقیق آی، چه دربَندِ دُکانی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.