۲۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۵

درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما

می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما

گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما

می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما

ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟

صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما

از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما

خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما

می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما

خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما

صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.