۲۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۱

ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را

رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را

ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را

ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده من زینهار آن روی زیبا را

غبار لشکر بیگانه خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را

نسازی دست اگر آلوده خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را

ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را

محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را

ز طوق قمریان می شد سراپا دیده حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را

ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را

دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را

نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را

علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را

اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟

اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را

سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را

به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را

ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.