۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۱

کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را

خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد
که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را

دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را

ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده
تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را

کسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را

ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان
اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را

جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی
ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را

بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد
صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.