هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از صائب تبریزی، به بیان حالات و احساسات عاشق میپردازد. شاعر از عشق به عنوان نیرویی قدرتمند و تغییردهنده یاد میکند که میتواند ضعف را به قدرت تبدیل کند. او از دردها و رنجهای عشق سخن میگوید، اما در عین حال، عشق را منبع زیبایی و شور میداند. شعر همچنین به مفاهیمی مانند فداکاری، صبر و رسیدن به کمال از طریق عشق اشاره دارد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه در این شعر ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از اشارات و استعارات به بلوغ فکری نیاز دارند.
غزل شمارهٔ ۳۸۲
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.