۵۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۳۶

ای مونِسِ ما خواجه ابوبکرِ رَبابی
گَر دِلْشُده‌یی، چند پِیِ نان و کَبابی؟

آتش خور در عشقْ به مانندِ شُترمُرغ
اَنْدَر عَقَبِ طُعْمه چه شاگردِ عُقابی؟

لُقمه دَهَدت تا کُند او لُقمهٔ خویشَت
این چَرخِ فَریبنده و این بَرقِ سَحابی

هین لُقمه مَخور، لُقمه مَشو آتشِ او را
بی لُقمهٔ او در دل و جانْ رِزْق بیابی

آن وقت که از ناف هَمی‌خورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی

آن ماهی چه خورده‌‌‌ست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی

از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی

گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی

آن سُنبُله از خاک بَرآوَرْد سَر و گفت
من مُردم و زنده شُدم از دادِ ثَوابی

خواهی که قیامَت نِگَری، نَقْد به باغْ آی
نَظّارهٔ سَرسَبزیِ اَمْواتِ تُرابی

ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سَرویم، سَراَفْراز و خِطابی

بی‌حرف سُخَن گوی، که تا خَصْم نگوید
کین گفتِ کَسان است و سُخَن‌‌هایِ کتابی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.