۲۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۷

خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین را

بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون
که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را

بود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین را

ید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری
برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را

خصومت با گرانقدران سبک مغزی بود، ورنه
به آهی می گذارم در فلاخن کوه تمکین را

حجاب نور می سوزد نگاه خیره چشمان را
نمی باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین را

نیندیشند ز آه و ناله عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین را

به زهد خشک، زاهد برنمی آید ز خودبینی
که نبود جوهر از خود بریدن تیغ چوبین را

سخن باید که باشد آنقدرها دلنشین صائب
که از مشکل پسندان وا کشد بی خواست تحسین را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.