۲۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۷

گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را

لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟

دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را

جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را

جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟

زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را

محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را

آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را

نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را

برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۸
نظرها و حاشیه ها
شیرین
۱۳۹۹/۱۰/۱۱ ۱۸:۵۷

با سلام و تشکر از سایت خوبتان. بنده درخواستی داشتم اینکه ممکنه معنی ابیات و آرایه ها و صنایع ادبی این غزل را به ایمیل بنده ارسال بفرمایید؟