۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۸

خوش کن از لاله رخان زلف پریشانی را
از دل گرم برافروز شبستانی را

گریه با سینه سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سیراب، بیابانی را

باده خوب است به اندازه ساغر باشد
چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟

تا نرفته است سر رشته فرصت از دست
به که شیرازه شوی جمع پریشانی را

گر همه خانه کعبه است، که تعمیر مکن
تا توان کرد عمارت دل ویرانی را

عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره بارانی را؟

اختیار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطی شکرستانی را

هر که از دست زلیخای هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه زندانی را

از شکرخنده بی پرده گلها پیداست
که ندیده است گلستان لب خندانی را

حلقه گوش کند حرف پریشان سخنان
هر که دیده است سر زلف پریشانی را

پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟

عالم خاک، برومند ز بالای تو شد
بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را

خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید
به سخن هر که نیاورد سخندانی را

در عنانداری چشم تر من حیران است
در تنور آن که گره ساخته طوفانی را

به صف آرایی خود محشر ازان می نازد
که ندیده است صف آرایی مژگانی را

وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را

دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید
که به کافر نتوان داد مسلمانی را

در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود دیده حیرانی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.