۲۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۹

به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را

جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را

ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟

چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را

هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را

ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را

نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را

تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.