۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۳

تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را

راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را

از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را

نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را

عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را

صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.