۲۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳۹

چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست
تیغ شد کند و سماع طایر بسمل بجاست

عشق بی تاب است تا دوران خط آخر شدن
چشم مجنون می پرد تا گردی از محمل بجاست

تیغ خونریزست تا یک کشتنی در عرصه هست
حسن مغرورست تا یک عاشق بیدل بجاست

شش جهت از کعبه دل در کمند اندازیند
گر به هر جانب شود آن شاخ گل مایل بجاست

نیم جانی داده اند و یک جهان دل برده اند
روز محشر با شهیدان دعوی قاتل بجاست

هیچ کافر را مبادا خودپرستی سد راه!
آسمان شد با زمین هموار و این حایل بجاست

دل چو از جا رفت، عالم می شود زیر و زبر
نیست بی پرگار دور آسمان تا دل بجاست

نور و ظلمت با جهان آب و گل آمیخته است
تا زمین و آسمان باشد حق و باطل بجاست

تا نگردیده است عادت، نشأه می بخشد شراب
گر به امید جنون از نو شوم عاقل بجاست

تا شکاری هست، در پرواز باشد چشم دام
نیست زلف یار را آرام تا یک دل بجاست

زشت صائب زیر گل خواهد نهان آیینه را
خصمی گردون دون با مردم قابل بجاست

این جواب حضرت میرزا سعید ما که گفت
این گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.