۲۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۹۴

خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست

گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست

از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست

آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست

شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست

صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست

غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست

دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست

خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست

گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست

سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست

از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست

یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.