۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۹۵

آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوست
شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست

داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است
گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست

گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست

هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد
روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست

آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را
این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست

همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد
روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.