هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از درد هجران و دوری از معشوق سخن میگوید. او از روزهای سخت فراق و آرزوی وصال میگوید و از غرور و سرکشیهای گذشته خود در زمان وصل اظهار پشیمانی میکند. شاعر به لطف و حلم معشوق اشاره میکند و بیان میکند که این وصل نه از عقل و فرهنگ، بلکه از لطف او بوده است. در پایان، شاعر به امید روزی میاندیشد که دوباره به وصال معشوق برسد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی احساسی بیشتری دارد. همچنین، استفاده از اصطلاحات و مفاهیم پیچیدهی شعری ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا بیوِصالَش در چه کاری
به دستِ خویشْ بیوَصلَش چه داری؟
همه لافَت که زاریها کُنم من
به نَزدِ او نَیَرزَد خاک، زاری
اگر سَنگَت بِبینَد، بر تو گِریَد
که از وَصلِ چه کَس گشتی تو عاری
به وَصلَش مَر سَما را فَخْر بودی
به هَجْرَشْ خاک را اکنون تو عاری
چُنان مَغرور و سَرکَش گشته بودی
زمانِ وصل، یعنی یارِ غاری
ازان میْها زِ وَصلَش مَست بودی
نَکْ آمد مَر تو را دورِ خُماری
وَلیکِن مُرغِ دولت مُژده آوَرْد
کَزان اِقْبال میآید بهاری
زِ لُطف و حِلْمِ او بودهست آن وَصل
نبود از عقل و فرهنگ و عَیاری
به پیرِ هِنْدُوی بُگْذشت لُطفَش
چو ماهی گشت پیر از خوش عِذاری
چُنینها دیدهیی از لُطف و حُسنَش
تو جانا کَزْ پِیِ او بیقَراری
چه سودم دارد اَرْ صد مُلْک دارم؟
که تو که جانِ آنی در فِراری
خداوندی زِ تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته وْ بیمِهاری
هزاران زَخْم دارد از تو ای هَجْر
که این دَمْ بر سَرِ گنجَش تو ماری
اَیا روزِ فِراقَم هَمچو قیری
اَیا روزِ وِصالم هَمچو قاری
تو بودی در وصالَش در قِماری
کُنون تو با خیالَش در قِماری
به هَجْرِ فَخْرِ ما شَمسُ الْحَق و دین
اَیا صَبرا نکردی هیچ یاری
مَگَر صَبری که رُست از خاکِ تبریز
خورَم، یابم دَمی زو بُردباری
بِبینا این فِراقِ من فِراقی
بِبینا بَختِ لَنْگَم راهْواری
به دستِ خویشْ بیوَصلَش چه داری؟
همه لافَت که زاریها کُنم من
به نَزدِ او نَیَرزَد خاک، زاری
اگر سَنگَت بِبینَد، بر تو گِریَد
که از وَصلِ چه کَس گشتی تو عاری
به وَصلَش مَر سَما را فَخْر بودی
به هَجْرَشْ خاک را اکنون تو عاری
چُنان مَغرور و سَرکَش گشته بودی
زمانِ وصل، یعنی یارِ غاری
ازان میْها زِ وَصلَش مَست بودی
نَکْ آمد مَر تو را دورِ خُماری
وَلیکِن مُرغِ دولت مُژده آوَرْد
کَزان اِقْبال میآید بهاری
زِ لُطف و حِلْمِ او بودهست آن وَصل
نبود از عقل و فرهنگ و عَیاری
به پیرِ هِنْدُوی بُگْذشت لُطفَش
چو ماهی گشت پیر از خوش عِذاری
چُنینها دیدهیی از لُطف و حُسنَش
تو جانا کَزْ پِیِ او بیقَراری
چه سودم دارد اَرْ صد مُلْک دارم؟
که تو که جانِ آنی در فِراری
خداوندی زِ تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته وْ بیمِهاری
هزاران زَخْم دارد از تو ای هَجْر
که این دَمْ بر سَرِ گنجَش تو ماری
اَیا روزِ فِراقَم هَمچو قیری
اَیا روزِ وِصالم هَمچو قاری
تو بودی در وصالَش در قِماری
کُنون تو با خیالَش در قِماری
به هَجْرِ فَخْرِ ما شَمسُ الْحَق و دین
اَیا صَبرا نکردی هیچ یاری
مَگَر صَبری که رُست از خاکِ تبریز
خورَم، یابم دَمی زو بُردباری
بِبینا این فِراقِ من فِراقی
بِبینا بَختِ لَنْگَم راهْواری
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.