۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۶۸

حسن عالمسوز او را ساغری در کار نیست
چهره خورشید را روشنگری در کار نیست

آتش از خود می دهد بیرون سپند شوخ ما
این سبکسیر فنا را مجمری در کار نیست

قطره آبی به هم پیچد بساط خواب را
در شکست اهل غفلت لشکری در کار نیست

هیچ نقشی نیست کز آیینه رو پنهان کند
دل چو روشن شد کتاب و دفتری در کار نیست

مطرب ما چون خم می سینه پر جوش ماست
محفل عشاق را خنیاگری در کار نیست

هر چه باید، آدمی با خویشتن آورده است
خواب چون افتاد سنگین، بستری در کار نیست

با زبان گندمین، روزی طلب کردن خطاست
طوطی شیرین سخن را شکری در کار نیست

گر دهانش در نظر ناید، حدیث او بس است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست

کهربایی حاصل ما را به غارت می برد
خرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیست

سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
شوق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست

می ربایندت چو شبنم شوخی گلها ز هم
سیر این گلزار را بال و پری در کار نیست

کوه طاقت صائب از دل گو گرانی را ببر
این محیط بیکران را لنگری در کار نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.