۱۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت

من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.