هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که در آن شاعر از عشق الهی و وصل به معشوق حقیقی سخن میگوید. او از جدایی و درد فراق شکایت میکند و از لطف و رحمت معشوق میخواهد که او را از این رنج نجات دهد. شاعر همچنین به عشق زمینی و فانی اشاره میکند و از عاشقان میخواهد که به جای دنبال کردن عشقهای دنیوی، به عشق حقیقی و الهی روی آورند. در پایان، شاعر از شمس تبریز به عنوان نماد نور و روشنایی یاد میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند عشق الهی و جدایی ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده و ناملموس باشد.
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
ای وَصلِ تو آبِ زندگانی
تَدبیرِ خَلاصِ ما تو دانی
از دیده بُرون مَشو، که نوری
وَزْ سینه جُدا مَشو، که جانی
آن دَم که نَهان شَوی زِ چشمَم
مینالَد جانِ من نَهانی
من خود چه کَسَم که وصلْ جویَم؟
از لُطفْ تواَم هَمیکَشانی
ای دل تو مَرو سویِ خَرابات
هر چند قَلَنْدَرِ جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
تَرسَم که تو کَم زنی، بِمانی
وَرْ زان که رَوی، مَرو تو با خویش
دَرپوشْ نشانِ بینشانی
مانندِ سِپَر مَپوش سینه
گَر عاشقِ تیرِ آن کَمانی
پُرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مَپُرس ازین مَعانی
آن گَه که چو من شَوی، بِبینی
آن گَه که بِخوانَدَت، بِخوانی
مَردانه دَرآ چو شیرمَردی
دل را چو زنان، چه میطَپانی؟
ای از رُخِ گُل رُخانِ غَیبَت
گشته رُخِ سُرخْ زَعفَرانی
ای از هَوَسِ بهارِ حُسْنَت
در هر نَفَسَم دَمِ خَزانی
ای آن کِه تو باغ و بوستان را
از جورِ خَزانْ هَمیرَهانی
ای داده تو گوشتْ پارهیی را
در گفت و شُنود، تَرجُمانی
ای داده زبانِ اَنْبیا را
با سِرِّ قدیم، هم زبانی
ای داده رَوانِ اولیا را
در مرگْ حَیاتِ جاودانی
ای داده تو عقلِ بَدگُمان را
بر بامِ دِماغ، پاسْبانی
ای آن کِه تو هر شبی زِ خَلْقان
این پنج چراغْ، میسِتانی
ای داده تو چَشمِ گُل رُخان را
مَخْموری و سِحْر و دِلْسِتانی
ای داده دو قطره خونْ دل را
اندیشه و فکر و خُرده دانی
ای داده تو عشق را به قُدرت
مَردیّ و نَریّ و پَهْلَوانی
این بود نَصیحَتِ سَنایی
جانْ باز چو طالِبِ عِیانی
شَمسِ تبریز نورِ مَحْضی
زیرا که چراغِ آسْمانی
تَدبیرِ خَلاصِ ما تو دانی
از دیده بُرون مَشو، که نوری
وَزْ سینه جُدا مَشو، که جانی
آن دَم که نَهان شَوی زِ چشمَم
مینالَد جانِ من نَهانی
من خود چه کَسَم که وصلْ جویَم؟
از لُطفْ تواَم هَمیکَشانی
ای دل تو مَرو سویِ خَرابات
هر چند قَلَنْدَرِ جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
تَرسَم که تو کَم زنی، بِمانی
وَرْ زان که رَوی، مَرو تو با خویش
دَرپوشْ نشانِ بینشانی
مانندِ سِپَر مَپوش سینه
گَر عاشقِ تیرِ آن کَمانی
پُرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مَپُرس ازین مَعانی
آن گَه که چو من شَوی، بِبینی
آن گَه که بِخوانَدَت، بِخوانی
مَردانه دَرآ چو شیرمَردی
دل را چو زنان، چه میطَپانی؟
ای از رُخِ گُل رُخانِ غَیبَت
گشته رُخِ سُرخْ زَعفَرانی
ای از هَوَسِ بهارِ حُسْنَت
در هر نَفَسَم دَمِ خَزانی
ای آن کِه تو باغ و بوستان را
از جورِ خَزانْ هَمیرَهانی
ای داده تو گوشتْ پارهیی را
در گفت و شُنود، تَرجُمانی
ای داده زبانِ اَنْبیا را
با سِرِّ قدیم، هم زبانی
ای داده رَوانِ اولیا را
در مرگْ حَیاتِ جاودانی
ای داده تو عقلِ بَدگُمان را
بر بامِ دِماغ، پاسْبانی
ای آن کِه تو هر شبی زِ خَلْقان
این پنج چراغْ، میسِتانی
ای داده تو چَشمِ گُل رُخان را
مَخْموری و سِحْر و دِلْسِتانی
ای داده دو قطره خونْ دل را
اندیشه و فکر و خُرده دانی
ای داده تو عشق را به قُدرت
مَردیّ و نَریّ و پَهْلَوانی
این بود نَصیحَتِ سَنایی
جانْ باز چو طالِبِ عِیانی
شَمسِ تبریز نورِ مَحْضی
زیرا که چراغِ آسْمانی
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۴
۱۱۶۶
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.