۶۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۷۵

دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت

هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت

وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت

ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت

گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت

(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)

صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.