۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۶۷

ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست

از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست

لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست

رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست

نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست

تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست

نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست

نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست

چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست

ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست

هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست

صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.