۲۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۷۴

خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست
که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست

ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست

مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست

به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست

همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست

خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست

غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست

مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.