۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۹۶

ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است

صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است

نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است

هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!

به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است

به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است

کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟

میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است

به غیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است

به نقش پرده عیب است تا دلت مایل
هنوز آینه سینه تو ناصاف است

چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.