۳۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۷۵

مُرغِ دلْ پَرّان مَبا، جُز در هوایِ‌ بی‌خودی
شمعِ جانْ تابان مَبا، جُز در سَرایِ‌ بی‌خودی

آفتابِ لُطفِ حَق بر عاشقانْ تابنده باد
تا بِیُفتَد بر همه سایه‌یْ هُمایِ‌ بی‌خودی

گَر هزاران دولت و نِعْمَت بِبینَد عاشقی
نایَد اَنْدَر چَشمِ او، اِلّا بَلایِ‌ بی‌خودی

بِنْگَر اَنْدَر من، که خود را در بَلا اَفکَنده‌ام
از حَلاوت‌ها که دیدم در فِنایِ‌ بی‌خودی

جان و صد جانْ خود چه باشد، گَر کسی قُربان کُند
در هوایِ‌ بی‌خودیّ و از برایِ‌ بی‌خودی؟

عاشقا کمتر نِشین با مَردمِ غَمناکْ تو
تا غُباری دَرنَیُفتَد در صَفایِ‌ بی‌خودی

باجَفا شو با کسی کو عاشقِ هُشیاری است
تا بیابی ذوق‌ها اَنْدَر وَفایِ‌ بی‌خودی

بیخودی را چون بِدانی، سَروَری کاسِد شود
ای سَریّ و سَروَری‌ها خاکِ پایِ‌ بی‌خودی

خوش بُوَد ظاهر شُدن بر دشمنان بر تَختِ مُلْک
لیک آن‌ها هیچ نَبْوَد جان به جایِ‌ بی‌خودی

گَر تو خواهی شَمسِ تبریزی شود مِهْمانِ تو
خانه خالی کُن زِ خود، ای کَدخدایِ‌ بی‌خودی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.