۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۳۳

فغان که گرد سر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت

همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت

ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت

مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت

ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.