۲۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۴۳

به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت

به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟
چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت

خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات
نمی توان نمک سوده از کباب گرفت

خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت

ز بس که بوی تو در مغز پیچیده است
توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت

مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟
که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت

کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا
درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟

گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ
وگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت

به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت
اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت

عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد
که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت

به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید
کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت

ز عشق کار جهان باز می شود صائب
خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.