هوش مصنوعی:
این شعر از صائب تبریزی، بیانگر ناامیدی و یأس از وضعیت جهان و فقدان عشق، محبت، صفا و مروت در میان مردم است. شاعر از نبود گرمی و شور در زندگی، فرار خورشید فیض و نابودی ارزشهای انسانی مانند سخاوت و قدردانی سخن میگوید. او همچنین به تزلزل در آفاق و نبود آرامش در بهشت قناعت اشاره میکند و در نهایت، به ضرورت توبه و استفاده از فرصت باقیمانده تأکید دارد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عرفانی و اجتماعی است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب است. همچنین، مضامین یأس و ناامیدی ممکن است برای گروههای سنی پایینتر سنگین باشد.
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.