۲۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۴۱

از فکر زلف یار رهایی امید نیست
سودای او شبی است که صبحش پدید نیست

باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت
شیرازه نبات به جز چوب بید نیست

در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد
چین جبین یار، کم از ماه عید نیست

در سوختن بلند نشد دود این سپند
چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست

محرومیم ز دل ز غبار علایق است
از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست

صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است
هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.