۱۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۸

طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است

بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است

پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است

در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است

این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است

در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است

در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است

با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است

بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟

صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.