۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۴۱

محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است

پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است

تا دست برآورده ام از خرقه تجرید
بر پیکر من بند قبا بند گران است

پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید
در پرده چشمی که خیال تو نهان است

چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است

در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است

صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق
کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.