هوش مصنوعی:
این شعر عرفانی و فلسفی به موضوعاتی مانند عشق، قناعت، استقلال روحی، و بینیازی از تعلقات مادی میپردازد. شاعر تأکید میکند که عشق حقیقی نیازمند تمنای دنیوی نیست و قناعت را به عنوان فضیلتی والا ستایش میکند. همچنین، از وابستگی به دیگران و غرور بیجا دوری میجوید و به جایگاه رفیع عارفان و بینیازان اشاره دارد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی موجود در شعر نیازمند درک و تجربهی زندگی است که معمولاً نوجوانان و بزرگسالان بهتر میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. همچنین، برخی از مضامین مانند قناعت و بینیازی ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد.
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.