۱۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۷۷

لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ

اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ

در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ

چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ

هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ

همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ

جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ

با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.