۲۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۷

سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند

ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند

در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند

نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند

شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند

صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.