۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۱۵

از سعادت در دماغش بیضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود

عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت
اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود

خانه ما در پناه پستی دیوار ماند
ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود

گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود

تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود

سرو در قید رعونت ماند از آزادگی
عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود

پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت
بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود

شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم
خنده مینا به گوشم ناله بیمار بود

تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای
کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود

تا نیفتادم، ندیدم کعبه مقصود را
در میان ما همین استادگی دیوار بود

نیست حق تربیت صائب به من آیینه را
طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.