۱۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۱۸

تا خیال آن بهشتی رو مرا منظور بود
پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود

در کدوی من می وحدت به کام دل رسید
خام بود این باده تا در کاسه منصور بود

بی تأمل مهر خاموشی زلب برداشتم
شهد را شان دگر در خانه زنبور بود

این زمان در قبضه قارون بود روی زمین
رفت آن عهدی که قارون در زمین مستور بود

آبروی فقر را می داشتم دایم عزیز
کاسه در یوزه من کاسه فغفور بود

داد ما را چون نمی دادی تو ای بیدادگر
شکوه ما را شنیدن از مروت دور بود

سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا
پنجه من قوتی گر داشت از هم زور بود

از کشاکش یک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دایم چون کمان در خانه من زور بود

( . . . ن) دارد کنون از خودنمایی تکیه گاه
آن سری کز بیخودیها در کنار حور بود

از کمال خود ندیدیم بهره جز عین الکمال
هاله ماه تمام من زچشم شور بود

کرد صائب تلخی زهر فنا شیرین به خود
هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.