۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۲۶

از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود

از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود

از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود

خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود

آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود

داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود

دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود

عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.