۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۰۰

مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد

جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟
چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟

مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد

ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد

رسانم گر به دولت چون هما از سایه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد

ز دست هم ربایندش سرافرازان بستانی
درین بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد

سرایت می کند آه ضعیفان در قوی حالان
نبخشاید به شیران برق چون در نیستان افتد

ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده می خواهی
که با سوزن چو پیوندد، گره در ریسمان افتد

مکن با خاکساران سرکشی ای شاخ گل چندین
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد

ز رسوایی نیندیشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.